نوجوانی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد. یک روز استاد به نوجوان گفت :«چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد. در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند؟ تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب ...
جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟ استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن . شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد. استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله کن. شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم . ...
آقا و خانم میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و غروب خورشید را تماشا می کردند. خانم میمون از آقای میمون پرسید: «وقتی خورشید به افق می رسد، چه چیز باعث می شود که رنگ آسمان عوض شود؟» آقای میمون گفت: «اگر بخواهم همه چیز را توضیح بدهم از زندگی می مانیم. ساکت باش، بیا دل ...
روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند. بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند . ا...