سعی نکن توضیح بدی، از زندگی لذت ببر

آقا و خانم میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و غروب خورشید را تماشا می کردند.
خانم میمون از آقای میمون پرسید: «وقتی خورشید به افق می رسد، چه چیز باعث می شود که رنگ آسمان عوض شود؟»
آقای میمون گفت: «اگر بخواهم همه چیز را توضیح بدهم از زندگی می مانیم. ساکت باش، بیا دل را به این غروب رمانتیک شاد کنیم.»
خانم میمون خشمگین شد: «تو عقب مانده و خرافاتی هستی . هیچ توجهی به منطق نداری و فقط می خواهی از زندگی استفاده کنی»
همان لحظه هزارپایی از آنجا می گذشت. آقای میمون گفت: «هزارپا ! موقع حرکت چطور همه پاهایت را هماهنگ با هم حرکت می دهی؟»

monkey

هزارپا گفت: «تا حالا فکرش را نکرده ام»
میمون گفت: «پس فکر کن . زن من توضیح می خواهد.»
هزارپا به پاهایش نگه کرد و گفت: «خوب این عضله را منقبض می کنم…
نه نه، این بهتر است، بدنم را به این طرف متمایل می کنم…»
هزارپا نیم ساعت تمام تلاش کرد تا توضیح بدهد که چطور پاهایش را تکان میدهد ، و مدام گیج تر و گیج تر می شد.
بعد که خواست به راهش ادامه بدهد دیگر نتوانست راه برود.
خانم میمون با ناامیدی جیغ زد: «می بینی چکار کردی. خواست توضیح بدهد که چطور راه می رود و حالا اصلا نمی تواند راه برود.»
آقای میمون گفت: «حالا می بینی چه بلائی سر کسی می آید که می خواهد توضیح همه چیز را بداند؟»
و دیگر حرف نزد و غروب خورشید را تماشا کرد…

درباره نویسنده

مطالب مرتبط

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *