چرچیل سیاستمدار بزرگ در کتاب خاطرات خود مینویسد: زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به ...
شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و با اين «باور» كه استاد آنرا به عنوان تكليف منزل براي هفته بعد داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب براي حل كردن آنها ...
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند. آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از...
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. ...