داستان ما

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: «به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، ای ...

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ...

ملانصرالدین از کدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١۵ درهم خرید و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ کدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ … ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ کد خدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدین ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ! » ملانصرال ...

ﺷﺎﻫﻲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺑﺎﺷﺪ . ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﯾﮑﺼﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻨﯽ ﺟﻤ ...

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در ...

مهم نیست چقدر امکانات در اختیار دارید، اگر ندانید چگونه از آنها استفاده کنید، هیچگاه کافی نخواهند بود.   ...

«بین هزاران دیروز و میلیونها فردا، فقط یک امروز وجود دارد. امروز را از دست نده» بیل گیتس ...

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.آنها مشغول ...

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و مهربانی پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او باید به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرس ...

مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ » پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون اد ...