دهقانی در مزرعهاش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغهای او میمردند. نمیدانست چه باید ...
دهقانی در مزرعهاش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغهای او میمردند. نمیدانست چه باید بکند، برای همین از همسایهاش مشورت خواست. همسایه پرسید: «چه غذایی به مرغها میدهی؟» دهقان گفت: ...
شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود ي ...
شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و با اين «باور» كه استاد آنرا به عنوان تكليف منزل براي هفته بعد داده است به منزل برد ...
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. ...
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کش ...